وقتی ساعت ۵/۱۲ شبه و با خیال راحت نشستی کنار پنجره و غرق در خیالات خودت هستی و همینجوری نسبت به یک چیزهایی هم خوشحالی… یکدفعه صدای جاروی مامور شهرداری، رفتگر یا همون سوپور خودمون رو می شنوی که این وقته شب داره کوچه رو جارو می زنه!… مثل یک سوهان روح تمام افکارت را بهم می زنه….مثل این که تمام شاخه های جاروی دسته بلندش که نمی دونی از شاخه های کدوم درخت خشک شده، درست شده، سیخ می شند و می رند روی اعصابت! هزار جور فکر می کنی، شهرداری، بوروکراسی، تقسیم کار پیشرفته، انسجام ارگانیکی، پول نفت، مالیات، کوچه های تمیز، وظیفه…. اما کنار اینها یک چیز دیگه هم هست… می دونی که تو ماشین نیستی، آدمی! اونی هم کوچه ات رو داره جارو می زنه که فردا صبح با ماشین پژو یا سمندت با خیال راحت از کوچه تمیز شده رد بشی هم آدمه! از جنس خودت! البته خیلی سال دار تر و باتجربه تر و خسته تر!… اون پیرمردی که بعد از ۶۰ سال زندگی و کار و بدبختی تازه مجبوره از ساعت ۱۱ شب به بعد بیاد توی کوچه ها و جارو کنه،  اون هم آدمه! اون هم دوست داره الان بخوابه، پیش زن و بچه اش باشه! اصلا الان خیلی وقته که از بازنشستگی اش گذشته! اما مجبوره…. مجبوره پول جهاز دختر کوچکش را جور کنه که وقتی خواستگار اومد خجالت نکشه… پول بچه های نوه دختری اش را جور کنه که شوهرش بد از کار دراومده و طلاق گرفته و رفته و الان دختره با بچه هاش خونه اون هستند…. پول دانشگاه آزاد اون پسرش رو جور کنه که نمی دونه چه رشته ای توی کدوم شهرک تازه تاسیس داره درس می خونه و می گه دو سال دیگه درسم تموم می شه و البته معلوم نیست بعد از تموم شدن درسش و بعد از برگشتن از سربازی کجا می خواد کار کنه؟ پول آب و برق و گاز و تلفن و اجاره رو بده یا پول گوشت و مرغی که کمتر توی خونشون می ره را فراهم کنه! یاد حرف دخترش می افته که می گه الان همه دیگه موبایل دارند لااقل سی هزار تومن بده من از این جدیداش بخرم!… نمی دونه که باید این پول رو هم جور کنه یا نه!

آره همونطور که اون داره این سیخ سیخک های جارو رو روی کوچه می کشونه و آشغالا را جمع می کنه… داره فکر می کنه به این بچه ها و این بدبختی و این هوای نیمه سرد و تنهایی و عیدی آخر سال که می تونه تا حدودی دلش را آروم کنه… و من که نشسته ام و وسط اون فکرهایم که اصلا یادم رفت چی بود؟ فکر می کنم به وضعیت او و امثال او و البته ساعتی دیگر و حتی لحظه ای دیگر او را هم فراموش می کنم…. او شاید هم فکر می کنه به من یا به من نوعی… که شب راحت در منزل گرم و نرممان با تمام امکانات خوابیده ایم و هرگز فکرها و نگرانی های او به مخیله مان هم نمی گنجد!…. و من که هزار جور فکر و نگرانی دیگر برای خودم و آینده مملکت و جامعه ام و امثال او دارم….. نمی دانم کدام  یک بیشتر لذت می بریم از این زندگی؟ نمی دانم اصلا به این دنیا آمده ایم که لذت ببریم یا آمده ایم تا انسان شویم؟ شاید هم می دانم… یاد بحثهایم با رضا افتادم…. بگذریم….دیگه صدای خش خش جاروش نمی آید!