یونس فردوس، دانشجوی پژوهشگری علوم اجتماعی است که برای تحقیق روی تز دکترایش، موضوع خودکشی را انتخاب کرده است. او قصد دارد با بهره گیری از نظریات دورکیم (جامعه شناس مشهوری که خودکشی را امری اجتماعی می داند و طبقه بندی های مختلف از آن را ارائه کرده است)، یک خودکشی خاص که توسط دکتر پارسا استاد دانشگاه و متخصص فیزیک کوآنتوم صورت گرفته را تحلیل اجتماعی کند و این را به عنوان تز دکترا ارائه کند. در این میان با مشکلات فراوانی روبروست. از یک طرف با یاسی فلسفی دست و پنجه نرم می کند و در وجود خدا شک کرده و به همین دلیل با همسر مذهبی اش (سایه) اختلاف عقیده پیدا کرده، با دوست همکلاسی جبهه رفته اش (علیرضا) در این رابطه ها بحثهای فراوانی می کند، از سوی دیگر میزبان دوست همکلاس دیگرش (مهرداد) است که تازه از آمریکا آمده، در پی تحقیقات علت خودکشی استاد فیزیک است و با دانشجویان او آشنا می شود، دفتر خاطراتش را می خواند و از عشق و عاشقی او می فهمد و  البته از عشق و عاشقی خودش، به شک و یقینش می اندیشد و….

 

 

 

این خلاصه داستان خواندنی ای است که ((مصطفی مستور)) نگاشته است: روی ماه خداوند را ببوس، برگزیده جشنواره قلم زرین که برای اولین بار در سال ۷۹ و توسط نشر مرکز منتشر شده است. داستانی از شک و یقین از عشق و عرفان از علم و عشق از خودکشی تا خدا! این شک علمی نیز در قالب یک متخصص جامعه شناسی بروز یافته که به نظرم بد نیست، جامعه شناس ها خیلی وقتها در اعتقاد و اهمیت بخشی به جامعه، خدا را فراموش می کنند یا در وجودش شک می کنند… البته نقدهایی هم به این داستان وارد است که بخاطر خوبی هایش حتما قابل چشم پوشی است، از جمله موضوع عجیب و نا متعارف تز دکترای جامعه شناسی – چگونگی گردش فکری قهرمان داستان از یقین تا شک – وضعیت مبهم دوست آمریکایی – ایفای نقش کارآگاه برای یک محقق اجتماعی در بعضی جاها و…. به هرحال از منظر من این اثر از معدود داستانها و رمانهایی است که ورای معروفیت و زیبایی اثر گذار هم می باشد….. بخش هایی از این اثر:

از روی صندلی بلند می شوم و می گویم: ((به نظر تو خداوند وجود داره؟ فعلا این مهم ترین چیزیه که دلم میخواد بفهمم. این سوال حتی از این تز لعنتی و دلیل خودکشی پارسا و خیلی چیزهای دیگه هم برای من مهم تره. به نظر من پاسخ این سوال تکلیف خیلی چیزها رو روشن می کنه و جواب ندادنش هم خیلی چیزها را تا ابد در تاریکی محض نگه می داره. هست یا نیست؟)) طنین صدام اندکی بالا رفته است اما اهمیتی نمی دهم. حالا درست روبروی من ایستاده است. سرفه خفیفی می کند و می گوید))نمی دانم)). انگار که حرفش را نشنیده باشم بیخودی منفجر می شوم: ((میلیون انسان بدون این که این سوال ذره ای آزارشون داده باشه، برنامه های هزار ساله برای عمر شصت هفتاد ساله شون می چینند و من همیشه تعجب می کنم که چطور کسی می تونه بدون این که پاسخ قاطع و قانع کننده ای برای این سوال پیدا کرده باشده، کار کنه! راه بره! ازدواج کنه! غذا بخوره! خرید کنه! حرف بزنه و حتی نفس بکشه! چه برسد به برنامه ریزی های دراز مدت. اگه نیست چرا ما هستیم؟…از طرف دیگه اگه خداوندی هست پس این همه نکبت برای چیه؟ این همه بدبختی و شر که از سر و روی کائنات می باره واسه چیه؟ کجاست ردپای آن قادر محض؟ چرا این قدر چیزها آشفته و زجرآوره؟ کجاست آن دست مهربان که هرچه صداش میزنند به کمک هیچ کس نمی آد؟ هر روز حقوق میلیون ها نفر روی این کره خاکی پایمال می شه و همه هم تقاضای کمک می کنند اما حتی یک معجزه رخ نمی ده….گزارش آمار مرگ و میرهای ناشی از گرسنگی رو که لابد خونده ای؟)) انگشت دستهام به وضوح می لرزند. مهرداد تقریبا فریاد می کشد: ((نمی دونم! همه چیزی که در این خصوص می دونم و فکر می کنم تو هم باید بدونی – یعنی سعی کنی که بدونی – اینه که ما نمی دونیم….)) ص ۲۳ و ۲۴ و ۲۵

علیرضا می گوید:…((سایه گفت که تو در خیلی چیزها تردید کرده ای. من از تردیدهای تو نگران نیستم چون تردید حق انسانه اما نگران چیز دیگه ای هستم!))     – ((نگران چی؟)) …- ((نگران این که ناگهان از خودت شکست بخوری. این که اونقدر نزدیک بشی که دیگه چیزی دیده نشه. پارسا خودکشی کرد و تو هنوز نمی دونی چرا؟ پاسخش هر چه که باشه حقیقت کوچکیه. اما حقایق بزرگتری هم هست….آیا خداوند وجود داره؟ کسی نمی دونه. کسی هم نمی تونه به پاسخ های این پرسشها که هرکدوم حقیقتی بزرگند نزدیک بشه، اما ندانستن به همان اندازه که چیزی را اثبات نمی کنه، نفی هم نمی کنه. ما به این چیزها می تونیم ایمان داشته باشیم یا ایمان نداشته باشیم. همین……آدم هایی را می شناسم که نه تنها وجود خداوند، بلکه ویژگی های او رو هم با نوعی بازی درک می کنند و لذت می برند. منظور من از بازی دقیقا تجربه کردن خداونده…..در تجربه خداوند، برخلاف تجربه طبیعت که قانونهاش بعد از آزمایش به دست می آد، اول باید به قانونی ایمان بیاری و بعد اون رو آزمایش کنی. حتی باید بگم هرچه که ایمانت به اون قانون نیرومند تر باشه احتمال موفقیت آزمون ها بیشتره….هرچه بیشتر به او ایمان بیاوری وجود و حضور او برای تو بیشتر می شه)). دستهاش را توی هم گره می زند و چند لحظه سکوت می کند. دو قطره اشک گوشه چشم هایش جمع شده اند اما نمی ریزند. چیز زیادی از حرفهاش سردر نمی آورم اما مثل همیشه حس می کنم انسجام و منطق شیرینی در کلامش وجود دارد. منطقی که یا باید تمام گزاره هاش را بپذیری یا هیچ کدامشان را. یک برگ دستمال کاغذی بیرون می آورد و رطوبت چشم هایش را می گیرد. می گوید: ((گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه)). ص ۷۱ و ۷۲ و ۷۳

راننده تاکسی لبخندش کم کم محو می شود و جای آن را نگرانی می گیرد: ((یواش یواش همه چیز داره برام روشن می شه. حتی وزن کارها رو هم می تون حس کنم…دیشب وقتی داشتم می رفتم طرف خونه، عباس آباد، زنی گفت: الهیه و زدم روی ترمز. انگار کسی به من گفت مواظب باش! مواظب زنه باش! جلو سوار شد و تا توی بلوار میرداماد حرفی نزد. اونجا بود که گفت مرده شو همه دنیا و آدم های کثافتش رو ببره. گفت دلش می خواد که یک مرد پیدا بشه و گوش تا گوش سرش رو ببره و راحتش کنه… توی بزرگراه مدرس که پیچیدم گفت دوسال پیش شوهرش به او گفته می خواد بره سفر و معلوم نیست کی برمی گرده. گفت شوهره یک لات بی سروپا بوده و …مطمئنه که دیگه او عوضی بر نمی گرده. بهش گفتم اگه این حرفها رو برای این می زنه که کرایه نده، من کرایه ای نمی خوام….پرسید: گفتی واسه چی این کارو می کنی: گفتم: برای رضای خداوند. بعد یکهو ریسه رفت. آن قدر بلند بلند خندید که پیشونیش خورد به داشبورد ماشین….بعد جدی شد و گفت: مشکل من و سه تا توله م با بخششن صنار کرایه حل نمی شه جوون. بعد چادرش رو روی شانه ش انداخت و گفت: ببینم تو نمی خوای امشب خوش باشی؟ این طوری بهتره. هم تو خوش بگذرون هم من چند تومن گیرم می آد. گمونم این طوری خداوند تو هم راضی راضی باشه. قبوله؟….))ص ۸۱ و ۸۲

حالا به گریه می افتد. ساکت ایستاده ام و دلم می خواهد هرچه توی دلش جمع شده بریزد بیرون. می گوید: ((خودت گفتی یه شب خواب دیدی تو و مونس رفته اید توی دشت و اونجا صدای خدا رو شنیده اید که گفته بود دارید دنبال چی می گردید؟ و تو گفته بودی دنبال تو! داریم دنبال تو می گردیم بعد اون صدا گفته بود برای پیدا کردن من که نمی خواد این همه راه بیایید توی دشت و بیابان. گفته بود من توی سفره خالی شما هستم. توی چروک های صورت عزیز… توی ناله های زنی که داره وضع حمل می کنه، توی پینه های دست آدم های بدبخت و فقیر، توی آرزوهای دخترهای فقیر دم بخت…، توی عینک ته استکانی چشم های پدران ناامیدی که با جیب خالی بچه ی مریضشون رو از این دکتر به اون دکتر می برند، …توی دل مردی که شب با جیب خالی بایده بره خونه اما از زن و بچه هاش خجالت می کشه. توی دل زن اون تعمیرکاری که دوست داره شبها که شوهرش از کار برمی گرده خونه، دستهاش از کار و روغن و گریس سیاه باشه که یعنی اون روز کاری بوده و شوهره پولی درآورده…، توی دل اون شوهره که اگه دستاش سیاه نباشن ساکت می ره یک گوشه اتاق تا گرسنه بخوابه اما صدای زنش که هی به بچه هاش می گه خدابزرگه خدابزرگه نمی ذاره اون راحت بخوابه. توی فکر اون فیلسوف بیچاره که می خواد من رو ثابت کنه اما نمی تونه. توی نمازهای طولانی آن عابد که خلوت شبانه ش رو حاضر نیست با همه دنیا عوض کنه. توی چشم های سرخ شده کسی که به ناحق سیلی می خوره اما خجالت می کشه گریه کنه. توی اندوه بزرگ و عمیق پدری که جسد پر از خون پسرش رو از جبهه می آورند فقط به چشم های پسره نگاه می کنه و صورتش خیس اشک می شه. توی زبان طفل شش ماهه های که از تشنگی خشک شده بود و به جای سیراب کردنش تیر به گلوش زدند. توی شرم پدر اون طفل که از زنش خجالت می کشید او رو با گلوی پاره ش به مادرش برگردونه. توی اشک های بچه ای که برای اولین بار از درد بی پدری گریه می کنه و حتی معنای یتیم شدن رو نمی تونه بفهمه. توی تنهایی آدمها. توی استیصال. توی خدایا چه کنم ها؟ توی خوشحالی شب عید بچه ها. توی شادی عروسها. توی غم تمام نشدنی زن های بیوه. توی بازی بچه ها. توی صداقت. توی صفا. توی پاکی. توی توبه. توی توبه های مکرری که دائم شکسته می شه. توی پشیمانی از گناه. توی بازگشت به من… توی دوستت دارم. توی آدم های که خودشان شده اند بهشت. توی علی که بهشت متحرکه. و باز هم توی علی. توی نماز علی. توی اشک های علی. توی غم های علی. توی لب های مونس که روزی سه بار مهر نماز رو می بوسه. …توی دل شلوغ تو. توی همه دانسته های بی در و پیکر تو. توی تقلای تو. تو شک تو . توی خواستن تو. توی عشق تو به سایه. توی…….))ص ۱۰۴ و ۱۰۵   و ۱۰۶٫

می گویم: ((چطور نمی دونید؟ حتی روزنامه ها خبرش رو منتشر کردند)). توی دو تا فنجان آرکوروک فرانسوی قهوه می ریزد و می گوید: ((نه من روزنامه نمی خونم به کسانی که اینجا می آیند هم می گویم روزنامه نخونند.)) یکی از فنجان ها را جلو من می گذارد: ((نه فقط روزنامه بلکه معتقدم هر چیز دیگه ای که بخواد اطلاعات پراکنده و دسته بندی نشده رو یکجا به مخاطبش منتقل کنه، مضره. رادیو، تلویزیون، روزنامه و ماهواره تنها کارشون این که اگه نه بمباران اما مثل باران، اطلاعات پراکنده و اغلب بی خاصیت رو بر سر شما بریزند…. واقعا دانستن این که زنی سه قلو زاییده یا مردی دو کودکش رو توی وان حمام خفه کرده چه اهمیتی داره؟))   قهوه ام را هم می زنم و به شوخی می گویم: ((بالاخره باران خبر از خشکسالی جهل که بهتره))   – ((موافق نیستم. باران خبر دانایی انسان را آشفته می کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده می شه. دانایی پریشان از جهل بدتره چون به هرحال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست! ….)) …((به هر حال در دنیای امروز فرار کردن از این به تعبیر شما باران اطلاعات کار ساده ای نیست)) ص ۶۵ و ۶۶٫

کاغذ را به دستم می دهد و من در حال راه رفتن از بین هزاران آدمی که محو ویترین های درخشان فروشگاه های خیابان شده اند، نوشته پارسا را می خوانم: ((كاش يك تكه سنگ بودم. يك تكه چوب. مشتي خاك. كاش يك سپور بودم. يك نانوا. يك خياط. دستفروش. دوره گرد. پزشك. وزير. يك واكسي كنارِ خيابان. كاش كسي بودم كه تو را نمي شناخت. كاش دلم از سنگ بود. كاش اصلا دل نداشتم. كاش اصلا نبودم. كاش نبودي. كاش مي شد همه چيز را با تخته پاك كن پاك كرد. آخ مهتاب! كاش يكي از آجرهاي خانه ات بودم. يا يك مشت خاك باغچه ات. كاش دستگيره اتاقت بودم تا روزي هزار بار مرا لمس كني. كاش چادرت بودم. نه، كاش دستهايت بودم. كاش چشمهايت بودم. كاش دلت بودم. نه، كاش ريه هايت بودم تا نفس هايت را در من فرو ببري و از من بيرون بياوري. كاش من تو بودم. كاش تو من بودي. كاش ما يكي بوديم. يك نفر دوتايي!)) ص ۹۶.