جی دی سلینجر یکی از بزرگترین رمان نویسان جهان است. این نویسنده محبوب که متولد ۱۹۱۹ آمریکاست، و تازگی ها فوت کرد، اقدام به نگارش داستانها و رمانهای فراوانی کرده که اکثرا به نقد جامعه مدرن غرب و خصوصا آمریکا می پردازد و اغلبا جنجال برانگیز نیز شده اند . مهم ترین آثار وی نه داستان، فرنی و زوئی و ناتور دشت هستند که برخی آثار وی به فارسی نیز ترجمه شده است.

رمان ناتور دشت (ترجمه محمد نجفی، انتشارات نیلا) به خوبی انزوای درونی نسل جوان غربی را به نمایش می گذارد و انحطاط و استحاله فکری جامعه مدرن امروز را دم می زند. در این رمان، ما با جوانی به نام ((هولدن کالفید)) روبرو هستیم که ماوقع آن چه چند روزی بر او رفته است را برای یک روانکاو بازگو می کند. در این شرح ماوقع با معصومیت نوجوانی مواجه می شویم که از دنیای تاریک و پوچ جامعه خود و از نابودی ارزشها و فراموشی کودکی او شکوه می کند. او عصیان می کند، از مدرسه فرار می کند و سیری غریب را طی می کند و آدم بزرگ ها را به سخره می گیرد، و با توجه به خودآگاهی که بدان دست پیدا می کند، برای خویش نقش نگهبانی و راهنمایی جامعه را برعهده می گیرد. او ناتور دشت است. نگهبان دشت مدرن امروز جهان. ویژگی جالب و مثبت این کندوکاو و مکاشفه در جامعه غربی آن است که آسان و بدون هیچ تکلف و پیچیدگی به آن نگاه می کند. هولدن،  جهان اطرافش را میبیند و به ما نیز نشان می دهد البته با لحنی طناز و گزنده! به نظر من وجودچنین رمانهایی، از بسیاری تئوری های جامعه شناسی خشک و توخالی که هنوز نتوانسته اند جامعه مدرن و مفهوم مدرنیته را بشناسند، بهتر می تواند جامعه شناسی غرب و آشنایی با مدرنیته باشد. البته با توجه به این مسئله مهم که اینها فقط جنبه تاریک و شب مدرنیته است، ما نباید و نمی توانیم تمام دستاوردها و ارکان مدرنیته را در این تاریکی ها خلاصه کنیم و نتیجه گیری کنیم! ما در لحظه لحظه زندگی امروزمان نیازمند دستاوردهای مدرنیته هستیم و چه خوب می شد تمام این روشنایی ها را می گرفتیم و تاریکی ها را به خود غربیان وامیگذاشتیم.

آغاز فصل ۱:

اگه جدا می خوای دربارش بشنوی لابد اولین چیزی که می خوای بدونی اینه که کجا بدنیا اومدم و بچگی گنده م چه جوری بوده و پدرمادرم قبل از بدنیا اومدنم چیکار میکردن و از این جور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی. اما من اصلا حال و حوصله تعریف این چیزها رو ندارم…. فقط داستان اتفاقات مسخره ای رو که دور و بر کریسمس گذشته، قبل از این که حسابی پیرم درآد، سرم اومد و مجبور شدم بیام اینجا بی خیالی طی کنم رو برات تعریف می کنم…..

آغاز فصل ۱۲:

…..تاکسی ای که گرفته بودم خیلی قدیمی و قراضه بود و بویی میداد که انگار یکی توش تگری زده. هر وقت شبها تاکسی می گیرم، همین بوی تهوع آور توش میاد. از اون بدتر این که بیرون با این که شب یکشنبه بود ساکت و ملال آور بود. هیشکی رو تو خیابون ندیدم. هر از گاهی میشد یه زن و مرد رو که دست دور کمر هم از خیابون رد میشدن یا لات ولوت ها رو با دوست دخترهاشون دید که همه شون از خنده به یه چیزی غش کرده بودن. که میشد شرط بست اصلا خنده دار نیست. وقتی کسی شبها دیر وقت تو خیابون می خنده، نیویورک افتضاح می شه. همیشه هم من رو افسرده می کنه و احساس تنهایی بهم دست می ده. بعد از یه مدتی من و راننده تاکسی سر صحبت رو باهم باز کردیم. اسمش هورویتس بود. خیلی بهتر از راننده قبلی بود. به هرحال فکر کردم شاید برنامه اردکها رو بدونه. گفتم: __هی هورویتس تا حال از دریاچه سنترال پارک رد شدی؟ __ آره چطور؟ __اون اردکها رو دیدی که توش شنا میکنن؟ تو فصل بهار؟ می دونی زمستونها کجا میرن؟ __کی ها کجا میرن؟ __اردکها، می دونی؟ هورویتس برگشت و به من نگاهی انداخت. از اون آدمهای بی صبر و طاقت بود ولی آدم بدی نبود. گفت: __ من از کجا بدونم؟ جواب یه همچین سوال مسخره ای رو از کجا باید بدونم؟ گفتم : خوب حالا عصبانی نشو. خیلی عصبانی بود. ___ کی عصبانیه کسی عصبانی نیست…….

فصل ۱۹ (گفتگو با لیوس در یک کافه):

….داشتم زیادی خودمونی می شدم. خودمم فهمیدم ولی این یکی از بدیهای لیوس بود. وقتی تو ((ووتن))بودیم همه جور سوال خصوصی از آدم می پرسید ولی وقتی همون سوالها را از خودش می پرسیدی عصبانی می شد. یکی از آشکالهای این آدمهای روشنفکر و باهوش اینه که درباره چیزی حرف نمی زنن مگه این که مهار کار دست خودشون باشه . همیشه وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه شی و وقتی خودشون می رن تو اتاقشون تو هم باید بری…..

فصل ۲۴ (گفتگو با معلم قدیمی آقای آنتولینی):

…. دورباره سعی کرد تمرکز کنه. بعدش گفت: __ سقوطی که من بهش اشاره می کنم و فکر می کنم تو دنبالش هستی. سقوط بخصوصیه. یه سقوط وحشتناک. …همه چی برای کسی که لحظه ای تو عمرش دنبال چیزی می گرده که محیطش نمی تونه بهش بده یا فقط خیال می کنه که محیطش نمی تونه بهش بده آماده س. واسه همین هم دست از جستجو می کشه. حتی قبل از این که بتونه شروع کنه، دست می کشه. متوجه می شی؟ __ بله آقا   _اگه یه چیزی برات بنویسم قول می دی با دقت بخونیش و نگهش داری؟   __ بله حتما.   همین کار رو هم کردم هنوز هم اون چیزی روکه نوشت دارم… ((مشخصه یک مرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی با شرافت بمیرد و مشخصه یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی با تواضع زندگی کند.)) …..